۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه




قدم هایم استوار تر شده است

... اما

راه تاریک است

باید این بار چشمهایم را جستجو کنم

در جستجوی چراغم

در جستجوی راه

و هر طرف که رو می کنم راهیست

دریاست

... دریا

... ای کاش آب بودم




گر می شد آن باشی که خود می خواهی
آدمی بودن حسرتا مشکلیست در مرز ناممکن
!!! نمی بینی
ای کاش آب بودم به خود می گویم
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را
تا به زخم تبر بر خاکش
افکنند در آتش سوختن را
یا نشای سست کاجی را سر سبزی جاودانه بخشیدن
از آن پیشتر که سلیبی شالوده کنند
به لخته لخته ی خونی بی حاصل
یا به سیراب کردن
لب تشنه ای رضایت حاصل کردن
حتی اگر به زانو نشاندند
در میدانی جوشان از
آفتاب و عربده
تا به شمشیر ی گردنش بزنند
حیرتت را بر نمی انگیزد قابیل برادر خود بودن ؟
یا جلاد دیگر اندیشان ؟
یا درخت بالیده نابالیده ای را حتی هیمه ای انگاشتن ، بی جان ؟
می دانم می دانم می دانم!!!!
با این همه کاش ای کاش آب می بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواه من است
آه ... کاش هنوز به بی خبری
قطره ای بودم پاک از نمباری به کوهپایه ای
نه در این اقیانوس کشاکش بیداد
سرگشته موج بی مایه ای...ا


....................احمد شاملو....................