۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

حقیقت

می خواهم پرولز را بیاموزم
تماشای پرواز را نمی خواهم
حسرت را ...
درد را ...
به من بیاموز پرواز کنم
قلبم به هم فشرده میشود شاید خواست تو این است که من در حسرت بسوزم
پس سوختن را می خواهم
شاید اشکهایم را گرفتی تا لبخند دردم را بیرون بریزد
پس لبخند را می خواهم
حیرانم غرق در نمی دانم ها
شاید حیرانیم را می خواهی
پس حیرانی را می خواهم
با من آنچه می خواهی کن که این پرواز من است

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

رها بودن در اعماق جنگل خیلی دلچسب بود
سبز
قرمز
قهوه ای ...
هر رنگی که تصور کنی وجود داشت
وهمه جا می شد پر رنگتر از همیشه دیدش
همه جا بود ...