۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

گورستان

دست و دلم می لرزد
گویی قلبم فراسوی زمستان را می تپد
و گورستان عشق را با چنگ حسرت و تقلا میکاود
در این گورها حتی جنبنده ای برای گریان شدن نیست
دیوارهای تعصبی زخمی تا آسمان قد برافراشته اند
و تیغ های بد بینی چشمها را خونین کرده است
چشمه ساری برای عریان شدن نیست
چشمانم عطش پرواز را زمزمه می کند
و آسمان را به شوق اوجی پر شور می بوید...
و امید .... هر لحظه جان میبازد...