۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

گندم

پشت به نیاکانم رو به جلو حرکت خواهم کرد
فارق می شوم از هر چه که بود وآنچه خواهد شد
رهای رها
حتی خودم را نیز پشت سر خواهم گذاشت
می آیم هر نفس با هر دم و بازدم ...
همچون نوسان انسان تا گندم
همچون طلوع و غروب
حتی خویشتنم را پشت سر خواهم گذاشت
همچون باد
همچون خاک
همچون آب
همچون نوسان گندم تا انسان
فارق

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

حقیقت

می خواهم پرولز را بیاموزم
تماشای پرواز را نمی خواهم
حسرت را ...
درد را ...
به من بیاموز پرواز کنم
قلبم به هم فشرده میشود شاید خواست تو این است که من در حسرت بسوزم
پس سوختن را می خواهم
شاید اشکهایم را گرفتی تا لبخند دردم را بیرون بریزد
پس لبخند را می خواهم
حیرانم غرق در نمی دانم ها
شاید حیرانیم را می خواهی
پس حیرانی را می خواهم
با من آنچه می خواهی کن که این پرواز من است

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

رها بودن در اعماق جنگل خیلی دلچسب بود
سبز
قرمز
قهوه ای ...
هر رنگی که تصور کنی وجود داشت
وهمه جا می شد پر رنگتر از همیشه دیدش
همه جا بود ...


۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه




قدم هایم استوار تر شده است

... اما

راه تاریک است

باید این بار چشمهایم را جستجو کنم

در جستجوی چراغم

در جستجوی راه

و هر طرف که رو می کنم راهیست

دریاست

... دریا

... ای کاش آب بودم




گر می شد آن باشی که خود می خواهی
آدمی بودن حسرتا مشکلیست در مرز ناممکن
!!! نمی بینی
ای کاش آب بودم به خود می گویم
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را
تا به زخم تبر بر خاکش
افکنند در آتش سوختن را
یا نشای سست کاجی را سر سبزی جاودانه بخشیدن
از آن پیشتر که سلیبی شالوده کنند
به لخته لخته ی خونی بی حاصل
یا به سیراب کردن
لب تشنه ای رضایت حاصل کردن
حتی اگر به زانو نشاندند
در میدانی جوشان از
آفتاب و عربده
تا به شمشیر ی گردنش بزنند
حیرتت را بر نمی انگیزد قابیل برادر خود بودن ؟
یا جلاد دیگر اندیشان ؟
یا درخت بالیده نابالیده ای را حتی هیمه ای انگاشتن ، بی جان ؟
می دانم می دانم می دانم!!!!
با این همه کاش ای کاش آب می بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواه من است
آه ... کاش هنوز به بی خبری
قطره ای بودم پاک از نمباری به کوهپایه ای
نه در این اقیانوس کشاکش بیداد
سرگشته موج بی مایه ای...ا


....................احمد شاملو....................