۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

استخوانهایم را می شنوم
در تاریکی های نچندان دور
گویی تگرگی بر شانه های منفور شیروانی
مدهوشم از ترانه ای که ناگزیرم از شنیدنش
... و بی قرار از جامی که لبالب آتش بود.
در تجسد روحم مرگ چلچله را تماشاگرم
و محزون از تاراج آشیانه اش ... لب را به تیغ دندان سپردم
فریاد در مسلخی نمناک را سکوت کردم
. و تگرگ همچنان می بارد...

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

............


میرانا

صدایی در گوشم زمزمه می کند

باید رفت

با...با ... باید باید باید بای...ید رفت ر فت رفت

باید رفت!

صدایش آشناست

او را میشناسم !

او همیشه با من است

قبل از تکرار اولین لحظه

قبل از اولین تاریکی

قبل از اولین روزنۀ نور

قبل از اولین گریه...

باید رفت!!!!!!!