۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

استخوانهایم را می شنوم
در تاریکی های نچندان دور
گویی تگرگی بر شانه های منفور شیروانی
مدهوشم از ترانه ای که ناگزیرم از شنیدنش
... و بی قرار از جامی که لبالب آتش بود.
در تجسد روحم مرگ چلچله را تماشاگرم
و محزون از تاراج آشیانه اش ... لب را به تیغ دندان سپردم
فریاد در مسلخی نمناک را سکوت کردم
. و تگرگ همچنان می بارد...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خيلي سرد ولي در عين حال دلچسب بود
اين هويت مخصوص بچه هاي دهه شصت است